狂った少女のラブソング

14) همه چیز از این روزها

{ کافه سئول/کرج}

من که هستم؟

چه خواهم شد؟

گاهی دلم میخواهد هیچ باشم اما با این حال تمام رویاهای جهان در قلبم جوانه میزند. از پنجره‌ی خیالی اتاقم، یکی از آن هزاران دریچه‌ای که هیچ کدام از رهگذرهای دنیای آن‌سوی دیوار از آن خبر ندارند ( و اگر هم داشتند، چه چیزی بدست می‌اوردند؟ هیچ!)

من، در میان رازهای خیابانی که مردم پیوسته در آن رفت و آمد میکنند غرق میشوم. خیابانی تهی از وهم و گمان، واقعی و ملموس اما بازهم ناکافی و مرموز. روی صندلی چوبیِ کافه‌ای آسیایی مینشینم و به اسراری که در پی چشمان حاضران جاری است خیره میشوم. به رودخانه‌ی صداها و عطر مرطوب مرگ. به تقدیری که ما را در بدن‌های ناهمسان و شرایط ناکافی قرار داده. اما در هرحال میدانم که پایان این نمایش مرگ است. مرحله‌ی اول مواجه با آن برای من خندیدن است، پوزخند میزنم و میگویم امکان ندارد من بمیرم!. حقیقتا که توهم خیس نشدن در باران مواجه شدن با آن را سخت‌تر میکند. و حالا من با جسمی حاضر و ذهنی غایب رشته‌های تند را وارد دهانم میکنم و هیچکس حتی فرد روبروی من نمیتواند تصور کند که چه ریشه‌هایی را در مغزم پرورش میدهم.

{ اسکچ ناتمام من از بی‌اسم}

تو میتوانی نور الهام من باشی! هرچه هستی و هرچه میخواهی باش ... تنها چیزی که میخواهم نگاه تهی و کنجکاوانه‌‌ات بر روی دست های من است، رها و بی قید و بند. در اسارت کلماتی مانند حسادت و استعداد. آیا کسی اشک و خون پشت پرده‌ی آن را میبیند؟ خیر. اما تو میتوانی.

تو، تسلی‌ده من! الهه‌ی یونانی، تراشیده چون تندیس های بوناروتی، نجیب و دروغگو، افسونگر و آراسته، مانند فاحشه‌های شرقی، مارکیز های سده هجده و مادران بدوی.

1) ثبت کردن یادداشت ها توی وبلاگ دیگه برام عادی شده‌. حس میکنم هیچکس جز خودم اینجا وجود نداره و من صرفا مینویسم همونطور که ممکنه توی یه دفترچه‌ی خط دار کوچیک بنویسم. اما این روزا از نوشتن روزمره‌هام به صورتی که هیچکس متوجه اصلیتش نشه لذت میبرم. دلم میخواد بعد درس خوندن بیام پای گوشی و اتفاقاتی که افتاده رو مثل طراحی با مداد شکل بدم و توی یه کادر متفاوت بهشون نگاه کنم ... اینطور بنظر میرسه که آه اره این یه متن عمومی شدست اما اوه! چی شده؟ من نمیتونم وارد منطقه‌ی اصلی بشم! پس یا اون شخص رو کشف میکنم یا فقط دست میکشم. و شما نمیتونید تصور کنید که من چقدر از رفت و آمد آدم‌ها به دور و بر مرزهای ذهنم لذت میبرم.

2) اون حس سیاه در قالب طراحی های که این مدت کردم داره شدت میگیره. نشونش همینه که دیگه اهمیتی به اصول و قوانین نمیدم و فقط میخوام حس اون لحظه رو آروم کنم تا نفسام به حالت عادی برگرده. نتیجش بنظرم زیباست ... حتی اگه در ظاهر فقط یه نقاشی ساده باشه. اما این حقیقت که من هنوز کاستی های زیادی توی کارم دارم هنوز هم هست فقط من دیگه ازش دست کشیدم ... خب که چی؟ یه روزی بالاخره شما رو از بین میبرم. فقط لطفا الان دست از سرم بردارید چون به اندازه‌ی کافی دغدغه ی ذهنی دارم ...

3) یه چیز جالب، کابوس‌های شبانم تازگیا از محور خاطرات جدا شدن و شبیه آثار مکتب دادائیسم ظاهر میشن! سیاه و عجیب غریب و خجالت آور. به طوری که وقتی از خواب بیدار میشم یک ساعت طول میکشه تا خودمو از اتفاقات خوابم جدا کنم.

*دادائیسم زاده‌ی جنگ جهانی اوله‌. اسمش از کلمه‌ی اسب چوبی بچه‌ها برداشته شده و کارش تخریب دستاورد های هنری و نشون دادن هیجانات تمسخر آمیز و مبتذله. (I LOVE IT) البته که خیلی فراتر این این توضیح کوچکیه ...

4) وقت استراحتم داره تموم میشه ... این روزها خیلی عجیب و غریب میگذره، پرونده‌ی تغییر رشتم تایید شد و حالا باید برای امتحانش آماده بشم. میبینی؟ همه‌ی این اتفاقات باهمدیگه روی سرم آوار میشن و من هنوز حتی وقت نکردم راجبشون سناریو بچینم ...

پنجشنبه ۱۳ مرداد ۰۱ , ۲۱:۵۰ 𝒀𝒖𝒎𝒊𝒌𝒐 ツ ! ×

چه کافه‌ی دلبری~ زندگی تو شهرستان اینطوریه که هیچ وقت چنین چیزایی نمی‌بینی، اما خلوت و کوچیکه و گاهی آرامش داره...

واقعا نقاشی هات رو دوست دارم و هنرت قابل ستایشه♡

گفتی تغییر رشته.. منظورت تغییر رشته‌ی دبیرستانه؟

و میتونم بپرسم چند سالته؟

راستش اینجور کافه ها معمولا توی تهران و کرجه ... ولی امیدوارم بعدا توی شهرستانا هم شعبه بزنن. ولی میدونم که محصولاتشون رو میتونی اینترنتی بخری.
+
آه خیلی ممنون💙 قابل ستایش؟ .... هنوز اینطور فکر نکردم بهش.
+
اره سال آخر دبیرستانم و دارم تغییر رشته میدم. یعنی باید سال پیش دوازدهم میبودم ولی به دلایلی نتونستم.
جمعه ۱۴ مرداد ۰۱ , ۱۷:۳۱ ~𝒎𝒊𝒕𝒔𝒖𝒓𝒊 ‌‌

میخام درباره کل پست نظر بدم ولی نت داره قطع میشه و میره تا پس فردا . فقط میتونم بگم زبون قاصره ز زییایی نقاشی های ناتمامت بای.

امیدوارم زودتر نت بدستت برسه! خیلیم ممنون راجب نظرت💙
جمعه ۱۴ مرداد ۰۱ , ۱۹:۰۷ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

سیر قدم زدن توی خیابون، یا نشستن تو یه کافه و دیدن آدماش واقعا لذت بخشه. و لذت بخش ترش وقتیه که افکار اون آدما رو کنکاش کنی. و اینکه ما الان کنکاش ذهن تو رو تو این سیر می خوندیم، خیلی لذت بخش بود

چه کافه قشنگی...یه روز با هم بریم

واقعی و ملموس، اما باز هم ناکافی و مرموز...

 

و یه نقاشی فوق العاده زیبای دیگه از آلیس...

یومیکو یه بار بهم گفت "مهم نیست یه داستان چقدر ساده یا کلیشه ای باشه، مهم اینه از دست تو به وجود نیومده"

و این نقاشی به قول خودت ساده ت، ویژگی خاصش اینه که از انگشتای تو تراوش شده. پس خاصه.

 

۱- حس خوبی نیست که بنویسی و در نهایت هیچ بازخوردی نگیری. حداقل برا من اینطوره...واسه همین همه سعی مو میکنم که تو همه پستات کامنت بذارم

۴- خسته نباشی قشنگ

واقعا؟ چه جالب که برای بقیه لذت بخشه. من خودم ترجیح میدم طرف مقابلم سکوت کنه و من برم توی ذهنش حفاری~~
آره کافه‌ی کره‌ایه، بیا ببرمت!
زدم توی کار پارادوکس و متناقض نما.
+
چشماتون فوق العادست آچان.
باور کن قرار نیست ساده بمونه، کلا نقاشیا هیچوقت نمیتونن کلیشه باشن. ولی بنظرم متنا ممکنه برای عموم کلیشه بشن. اما برای اون شخص مخاطب؟ هرگز. مثلا من داستان افسانه‌ی عشق یک طرفه رو اونقدر شنیدم که دیگه دارم بالا میارم اما اگه مخصوص من و شرایطم باشه صد در صد باهاش زار میزنم.
+
۱) اینکه کامنت میزاری خوشحالم میکنه. اما اون قضیه‌ی کامنت ندادن چیزیه که خیلی باهاش کاری ندارم😂مطمئنم اگه تو بودی کاری میکردی بیان و واکنش بدن.👍 اما من فقط یکم زیادی نسبت به یه چیزایی بی تفاوت نگاه میکنم. با خودم میگم خب که چی؟ قرار نیست همه بیان حرفای تورو درک کنن و یه کامنت فوق تاثیر گذار بزارن. شاید واقعا کسی متوجهش نمیشه شایدم علاقه‌ای نداره. پس سکوت کردن خیلی بهتر از گفتن حرفای ظاهریه. هرچند روش کامنت بگیر توهم خیلی کوله✨
۴) تو هم خسته نباشی. امیدوارم از قضیه کنکورت بتونی به سلامت رد بشی. 
شنبه ۱۵ مرداد ۰۱ , ۰۲:۰۵ (•𝑨!𝒂•)~ 𝐼𝑡𝑠

هوم...من هر دو رو دوست دارم

کار ژذابیه

 

جالبه که میگی نقاشیا هیچوقت کلیشه ای نمیشن. شاید چون نقاشیا حرف نمیزنن، نمیشه کلیشه ای بودن شون رو تشخیص داد

 

کلیشه ای ینی بارها شنیده شدن. اتفاق افتادنش که تو واقعیت قطعا کلیشه ای نیست. اما داستان گفتن ازش بعضی اوقات کلیشه ای میشه. یه فرم ثابت

 

1- حرفت حقیقتا درسته و منم کاملا قبولش دارم. ولی خب مشکل منه که نظر دیگران خیلی برام مهمه. و این واقعا آزاردهنده س برای خودم

4- انشاالله...ممنونم :"

اره خصوصا اگه طرفت هم همکاری کنه ...
+
نه ببین نقاشیا حرف میزنن ولی فقط یه عده از ادما میتونن صداشو بشنون. منظورم یه جور امواج فراصوته و دارم جدی میگم. زبان نقاشی خوندن راجب سبک‌ها و شجره‌نامشه‌. وقتی اون رو بخونی اونوقت میتونی حرفاشون رو بفهمی.
+
چرا آزار دهنده؟ تو فقط میخوای بقیه توجهشون رو به کاری که براس زحمت کشیدی نشون بدن. اصلا روند وبلاگ تو یا خیلیای دیگه به همین صورته. ارتباط مخاطب و نویسنده. اصلا بخاطرش ناراحت نباش.
نظر دادن تنها برای اعضای بیان ممکن است.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan