狂った少女のラブソング

46) فکر میکردم از طعم آبنبات لیمو متنفرم

بعد از شنیدن صدای ساعت ۳:۵۵ دقیقه از تو دست کشیدم. رفتم و برایت از آن آبنبات های لیمویی آوردم. تنها ده قدم طول کشید و حالا دیگر با خوابیدن فاصله‌ای نداری.

_ میدونی چیه؟ همه چیز میتونه تورو از من بگیره.

_ قدم ها؟

_ قدم‌ها.

آبنبات را بین حصار لب های نم دارت میگزارم، زخم‌های روی پوستت به راحتی خودشان را به من نشان میدهند.

_ متوجه شدی؟

_ حتی این زخم‌ها.

_ اما تو خودت اونها رو به وجود میاری!

_ میخوام فراموش نکنی، بی رحمانست؟ نمیدونم. فقط میخوام بهشون خیره بشی و طعم لیمو رو تا مغز استخونت حس کنی.

بلند میشوی و با قدم هایت سر سرای اتاق کوچکم را طی میکنی، همینطور بی هدف تا بالاخره انگار بعد از تمام این مدت متوجه پنجره‌ی خیالیم میشوی. چطور ممکن است که هرچیزی _ حتی معمولی ترین وقایع و لحظه‌ها _ بعد از گذشتن از کنار چشم‌های تو اینقدر متفاوت بنظر می‌آیند؟

نگاهم نمیکنی اما من میبینمت. مهره های روی کمرت را یکی یکی میشمارم. یک...دو...سومی کمی برجسته‌تر بنظر میرسد. چهار، اوه! این رد دست های منه؟

میخندی و با تکان دادن سرت حرفم را تایید میکنی. یعنی باز هم بلند بلند فکر کردم؟

صدای شکسته شدن آبنبات لیمویی سکوتمان را خدشه دار میکند.

صدای تیک تاک ساعت؛

و قدم ها.

تمام چیزهایی که بدن برهنه‌ی تو را  از من دریغ می‌کنند. همه‌ی چیزهای کوچکی که بعد از گذشتن از کنار تو بیش از حد درخشان بنظر میرسند. حتی دری که به نیمه باز میشود و نوری که از دریچه‌ی آن بی‌هوا در اتاق گام میزند.

نگاهت میکنم...

و تو به بدترین وجه ممکن وانمود میکنی که خوابی.

...

ضمیمه) این متن توی یکی از پوشه های گمنام یادداشت های گوشیم تک و تنها نشسته بود. دلم براش سوخت، منتشرش کردم.

45) آبی اکسپرسیونیستی

آه، کلماتم ته کشیدن. حداقل در حال حاضر اینطور فکر میکنم که به آخرین حد رسیدم و برگشتم.

_ من حشره‌هارو می‌بینم. عنکبوتای خیلی خیلی بزرگ توی سقف راه میرن و من دیگه تشخیص نمیدم که خوابم یا بیدار.

+ روی بدنت‌م حسشون میکنی ؟

_ نه اونا نزدیکم نمیان. همونجا سر جاشون میمونن و پاهای بلندشون رو تکون میدن. قبلا فقط شاخک میدیدم، شاخکایی که از لای در کمد و روزنه‌های پنجره خودشون رو نشون میدادن. اما حالا اونا وارد اتاقم میشن و بهم زل میزنن...و من میترسم، چون دیگه با دیدنشون جیغ نمیکشم.

اینطور که معلومه قراره چندتا قرص به مجموعم اضافه بشه. چای میگه روانپزشکی که معرفی کردم خوبه...چون داروهای زیاد و بی‌فایده نمیده. هرچند من فکر میکنم که همه‌ی داروها در آخر بیفایده میشن، اما اون میگه اگه درست و سر موقع بخورمشون میتونم اروم باشم. یه اروم بودن تفننی. چون بعید میدونم وقتی اون آدما دور و برم باشن بتونم خودم رو کنترل کنم. نه توی خونه و نه مدرسه. حقیقتش بخاطر سوابق کنکورم دارم جلوی خودم رو میگیرم. واگرنه خیلی دلم میخواد یه مشت توی صورت یه نفر بزنم و بعد مثل جابامی یومکو یه قهقهه‌ی سادیسمی نثارش کنم. میخوام توی صورتش مشت بزنم، درحالی که اون هنوز هیچکاری نکرده. اما من حس میکنم که همیشه قراره قربانی باشم. امیدوارم این بار چند روز نگذره و با خودم نگم بازم حسم درست دراومد. هرچند من میتونم بی‌تفاوت باشم، حداقل توی صورتم که اینطور بنظر میرسه. ولی بازم از ته دل میخوام که همه وجودم رو فراموش کنن تا بتونم با خیال راحت از در برم بیرون و ترس تعقیب شدن رو نداشته باشم.

خیلی جالبه، توی این دوره‌ای که همسن و سالام ( یا حداقل همسن و سالای رز ) دارن به این فکر میکنن که رابطشون با دوست پسرای سن بالای متاهل و پولدارشون چطور پیش میره، من دارم به سایه‌های عنکبوتی زل میزنم و به این فکر میکنم که کاش میشد تا ابد تنها و نامرئی باشم. یا کاش توهم حشره‌ای نداشتم، کاش مجبور نبودم برم پیش روانپزشک. کاش میشد بیدار بشم و ببینم مجبور نیستم با این مشکلات روحی و جسمی مضخرفی که توی به وجود اوردنشون نقشی ندارم دست و پنجه نرم کنم.

میدونی الان یاد یه چیزی افتادم. یه سری اتفاقات هستن توی زندگیم، که خیلی وقت پیشا فکر میکردم که وای، این قطعا برای من اتفاق نمیوفته.

ساده‌ترینش میشه درس خوندن توی یه رشته به غیر از هنر. یادمه که تا اخرین روزای سال نهم باورم نشده بود که هیچوقت قرار نیست برم هنرستان. برای منی که همیشه به بچه های دیگه دلداری و انگیزه میدادم که برای خواسته های تحصیلیشون بجنگن...این خیلی سخت بود که هیچکس پشتم نباشه.

سخت ترینش میشه مشکلات روحیم. هرچند اینام مثل سرماخوردگی میمونن. همونطور که وقتی سرفه میکنیم و گلومون چرک میکنه میریم پیش دکتر عمومی، با دیدن حشره هایی که هیچکس نمیبینه هم میریم پیش روانپزشک تا یه سری قرص که حکم پیف پاف دارن بخوریم و از شرشون خلاص بشیم. خیلی عادی، درست مثل یکی از اون شخصیت های سایکوپسی که توی انیمه های دوران قدیم میدیدم و با خودم فکر میکردم که چقدر باحالن.

اما من باحال نیستم.

فقط خیلی خسته و حوصله سر برم.

null

امروز وقتی داشتم با چای حرف میزدم پست رنگ‌ موی جدیدم رو آورد. گفته بودم که میخوام تغییرات اساسی درونم رو با رنگ کردن موهام نشون بدم مگه نه؟ خب...در حال حاضر قرمز نیستم. این رنگ درخشان و قدرتمند که نشون دهنده‌ی انقلاب و شورشه. برای همین فقط پاکش میکنم تا بیشتر از این اذیتم نکنه. میدونید...وقتی توی آینه به خودم نگاه میکردم خیلی درد داشت. من دیگه قدرت جنگیدن در برابرشون رو ندارم. من الان یه لکه‌ی نور میگرنیم. یه لکه‌ی آبی شل و ول که هروقت سردرد میگیرم و چشمامو میبندم جلوی پلکای سیاهم ظاهر میشه و برای خودش میچرخه.

برای همین موهامو آبی میکنم.

اما آبی من گرمترین رنگ نیست.

یه آبی مالیخولیایی با لایه های اکسپرسیونیستیه.

null

امشب بعد چندین ماه اتود یه نقاشی رو زدم و در کمال تعجب شروع کردم به لایه گذاری آسترش. چون هیچکس رو ندارم که برای کارهای بی‌مکتبم لقب بزاره، پس میخوام خودخواه باشم و بگم بدون اینکه متوجه بشم لکه های خیس و شفاف آبرنگم تبدیل شدن به یک سری خاکستری رنگی پست امپرسیونیستی. واضح ترش میشه...لکه گذاری ونگوکی. امشب با تمام وجود حس کردم یه تیکه از قلبم سر باز کرد و از توش یه آفتاب گردون مواج و مضطرب بیرون اومد. و اون لحظه بود که فهمیدم اتاق سرد و کوچیک‌ من هیچ فرقی با اتاق تیمارستان ونگوک نداره.

آه، نوشتن یک سری وصفیات که همیشه آرزو میکردم دیگران متوجهشون بشن و بهم نسبشون بدن زیادی سخته. باعث میشه با خودم فکر کنم که دیگه هیچ درخواستی از غیر ندارم. 

حتی از خودمم هیچی نمیخوام.

ای کاش میتونستم حالم رو بهتر کنم.

اما از عنکبوت خیلی میترسم.

null

ضمیمه) یکی از معدود دریچه های خیالی که برام باقی مونده اینه که یه روز وقتی روی صندلی انتظار مطب چای نشستم یه نفر مثل خودم رو ببینم تا بالاخره بهم ثابت بشه که رنج بیرون از وجود منم ریشه میزنه. اما متاسفانه تا الان هیچکس رو جز یه پسر قد بلند و کمی بی‌دست و پا، یه زن و شوهر ناراضی، یه خانم شاغل کارمند، یه زن و شوهر با یه بچه‌ی کوچیک و یه مرد چشم خمار ندیدم.

چای میگه یه مراجع داره که نقاشی های ترسناک و وهم آلود میکشه، جالبه.

 

ضمیمه ۲) من خودنگاره نمیکشم، اما حالات روحیم رو با عکس رفتن و ادیت زدن ذخیره میکنم، عکس پست برای همین اواخره.

سارا رو میشناسید؟ نویسنده‌ی وبلاگ نامتولد. بهم پیام داد و نوشت پس کی میخوای صورتت رو نشون بدی؟

اینکه هنوز یک سری ادم هستن که متوجه معنای پروفایل هایی که از خودت میزاری میشن خیلی عجیبه. حداقل برای من که تاحالا اتفاق نیوفتاده بود.

44) بوتیچلی هم‌آغوش مرگ میشود

​​​​​​_در میانه‌ی عصر_

سیلویای درخشانم، وحشت من از آنجاست که گاهی همه چیز را در رابطه با احساساتم درک میکنم. زمانی که حجیم شدن پنبه‌های نم دار اشک را در راهروهای گلویم حس میکردم بدون هیچ پشیمانی و یا حتی اندکی ترحم برای تنهایی بدون او گفتم که آرزو دارم مرا ترک کند.

و حالا خوب میدانم که میخوام رها شوم‌. چون میفهمم و میدانم که این رنج های بی‌فام مرا به سمت پختگی نخواهند برد. 

43) 𝙲𝚁𝙸𝚃𝙸𝙲𝙰𝙻 𝙹𝚄𝙽𝙺

گاهی فکر میکنم فقط یه تیکه آشغالم...چرا که نه؟

پس امشب در ستایش آشغال های باارزش این دنیای خسته‌ کننده مینویسم. شاید اونقدری سرگرم کننده باشه که منو وادار به ادامه دادن کنه‌.

42) اگر هذیان هایم را بنویسم...

ملحفه‌ی سرد را دور خودم میپیچم و حتی نمیتوانی تصور کنی که چقدر احمقانه به سمت هذیان هایم دست دراز میکنم. شاید با شنیدنش از همان لبخندهایی بزنی که طعم شیره‌ی شهوت میدهند، اما...نمیتوانم دست از فکر کردن به جایی که هستی بردارم. این ها تمامش بهانه‌ است. میدانی که نمیتوانم تا ابد در میان کتاب‌ها زندانی باشم، برای همین به اختیاری که از درد سرچشمه میگیرد دست هایم را زنجیر میکنم.

احساس دلسردی دارم، ای کاش بیشتر شود. اینطور که معلوم است زخم های بوسه‌هایمان ریشه هایش را به قلبم رسانده‌، این تاریکی نابهنگام دلیلی جز این نمیتواند داشته باشد.

هرچند، تو هیچوقت قرار نیست راجب من و شرایطم بدانی. بعضی از آدمها در معرض تابش مستقیم خورشید ایستاده‌اند و طوری میدرخشند که آفرودیت در برابرشان سر تعظیم فرود می‌آورد. تو از همان آدمهایی، از همان هایی که تنها باید باشند. زیبا باشد، رها باشد، دور باشد...

اینها را بدون افسوس مینویسم، باور کن که از تمام ناامیدی های حاصل از تو دست کشیده‌ام. به قول اسکارلت:(من هیچوقت در زندگی آدمی نبودم که قطعات شکسته ظرفی را با حوصله زیاد جمع کنم و به هم بچسبانم و بعد خودم را فریب دهم که این ظرف شکسته همان است که اول داشته ام.آنچه که شکست، شکسته.و من ترجیح می دهم که در خاطره ی خود همیشه آن را به همان صورتی که روز اول بود حفظ کنم، تا اینکه آن تکه ها را به هم بچسبانم و تا وقتی زنده ام آن ظرف شکسته را مقابل چشمانم ببینم.)

و من متاسفم، برای اینکه تو را در آغوشم ندارم و متاسف نیستم. فقط در ملال دست و پا میزنم و داستان های عاشقانه همیشه جرقه‌های ملال را شعله‌ور میکنند. حتما گیج کننده‌است، اما من سال هاست که سعی میکنم با این لکه‌ی شمع روی نقاشی جیغ کنار بیایم‌. زیباست...هرچند که متعلق به منظره نیست.

نامه‌ام به پایان رسیده و من قرار نیست نامی از تو ببرم. میدانی چرا؟ چون هرچقدر تلاش میکنم نمیتوانم آهنگی که هنگام خطاب کردنت به‌کار میبردم را به یاد بیاورم. من نوای تورا فراموش کردم...پس چطور است که هنوز لکه‌های رنگت روی دست هایم مانده و پاک نمیشود؟

لطفا هرچه زودتر پاک شو، همراه با آب در زندگی انسان های درخشان اطرافت جریان پیدا کن و دست از این دخترک پیچیده‌ی عجیب بردار. از من دست بکش، همانطور که بارها اینکار را کرده‌ای.

...

ضمیمه) از جوامع انسانی بیزارم. مخصوصا در این دوره‌ی زمانی.

ضمیمه۲) اصلا قرار نبود بنویسم، اما حالا به ضمیمه دوم رسیده‌ام و یک حقیقت را راجب خودم کشف کردم. هر زمان که بیشتر از همیشه پرتلاش و مشتاق بنظر میرسم، پادکست هارا یکی یکی تحلیل میکنم و حرف‌های امید بخش میزنم...یعنی حالم خوب نیست. یعنی نزدیکم نیا، اگر هم نزدیکم هستی پس تحملم کن تا دوباره به یک انسان دوره‌گرد تبدیل شوم.

ضمیمه۳) و من هنوز ناامیدانه منتظر نامه هستم.

41) Children's game و افتتاح وهم‌نامه‌ها

با قلبی شکسته تورا نظاره میکردم که در میان امواج نظرم ناپدید میشدی. دستان بی‌اعتنای مه همانطور که تو، قدم به قدم، از من فاصله میگرفتی رهایم کرد. حالا حتی یادآوری درخشش چشمانت هم مشکل بنظر میرسد. حتی نمیخوام باور کنم که زمانی ما یکدیگر را در آینه گم میکردیم.

...

تو چشمانت را بستی

و من به خواب رفتم

در میان تمام شکستگی‌های درمان ناپذیر اسکله‌ی روح

...

زمانی سیلویا برایم نوشت : خوش‌بینی‌ام زیاد شده، دنبال غیرممکن‌ها نمی‌روم. با چیز‌های کوچک خوشبخت‌ترم…

چیزهای کوچک؟

اگر من بخواهم بگویم...

من خوشحالم!

با بخشی از وجودم که میدانم تا ابد برای نگه داشتن تو در آغوشم کافی نبوده و نیست.

و چه داستان مضحکی

به دنبال رشته‌ی غم رقصیدن

آن هم به اختیار!

...

این دست نوشته‌ها رو لابه‌لای کتاب کارگاه هنرم پیدا کردم. درست کنار این نقاشی از پیتر بروگل. و باعث شد با خودم فکر کنم که...بهتره بجای نوشتن حس و حال و نظر واقعیم راجب این روزها و یا حتی این زندگی، راجب این نقاشی حرف بزنم. یا شاید درستش این باشه، نقاشی بجای من حرف بزنه. درست مثل کاری که همیشه انجام میده. 

از دور چی می‌بینی؟ در نگاه اول این نقاشی داره چی رو به ما نشون میده؟ یه شهر. پر از ادم، ادمایی که به خیال من و شما و خودشون دارن کار و تلاش میکنن. چقدرم مشتاق بنظر میان مگه نه؟ حرکتی که توی حالت فیگورها ایجاد شده واقعا ستودنیه. اما حالا کافیه یکم روی نقاشی زوم کنی و به کاری که دارن انجام میدن با دقت نگاه کنی...میبینی که این جنب و جوش برای یک سری بزرگساله که با حرکات جنون آمیزشون دارن بازی های کودکانه انجام میدن. =)...من دیگه چیزی نمیگم. اگه خواستید شما بگید.

null

ضمیمه) بالاخره بعد از کلی گشت و گزار توی خرابه‌های کتابخونه‌‌ی اکتیوی(وب قبلیم) تونستم صندوق پستیمون رو پیدا کنم. اما متاسفانه نتونستم به اینجا انتقالش بدم. چون وب آواز عاشقانه‌ی دختر دیوانه‌ی من نه مکانه و نه جسم داره‌. اینجا یه وهمه، یه خیال سورئاله. واگرنه کدوم ادم هوشیاری رو دیدید که برای مرده ها نامه بنویسه؟ :)

پس بزارید سیستم نامه دهی وهم‌نامه رو بهتون معرفی کنم. جایی که در اون شما اونقدر در خیالات خودتون فرو میرید که برای یک سری آدم با هویت جدید نامه مینویسید و این بار حتی اونو توی صندوق هم نمیندازید! نامه‌ های شما هرجایی میتونن باشن...کف زمین، پشت در، زیر بالشت ویلی ونکا یا حتی توی دهن گربه ‌‌‌های بک گراند وب! (میدونستید اینا جایگزین قورباغه های وب قبلین و حتی اسم هم دارن؟)

خب...منتظر نامه هاتون هستم بچه‌ها:) اسم مستعار یادتون نره! و صرفا برای اینکه یکم دستمون توی روزای اول راه بیوفته ازتون یه سوال هم میپرسم که اگه خواستی حوابشو توی نامه برام بنویسید...

سوال عجیب و غریب ویلی ونکاییم اینه :

بازی کودکانه‌ی زندگی شما چیه؟

40) نیمه مرده‌های بارانی

توی برنامه‌ی شوچیتای شوگا، نامجون گفت :

(پرفسور کیم سانگووک توی بحث فیزیک کوانتوم میگه بیشتر چیزای اطرافمون مُردن. برای مثال، این میز، بطری شیشه‌ای، کامپیوتر و خیلی چیزای مُرده‌ی دیگه. پس زندگی تنها چیز غیر نرماله. و وقتی به زمین نگاه میکنیم...اغلب مردیم. اما به طرز فوق العاده‌ای کم کم میمیریم و دوباره زنده میشیم، درست مثل یه گل شکفته.)

و من در حالی که توی دستمال کاغذیم سرفه میکردم متوجه این شدم که نامه های من صرفا ارتباط یک زنده با مرده‌ای که تو باشی نیست‌. سیلویا، این یه ارتباط دو طرفه و سرتاسر الهام از طرف یه نیمه مُرده و یه مُرده‌ی ابدیه.

39) یادداشت های نگاتیوی

باران نمیرقصد

یاسمن از ریشه سوزانده شده

انارها رنگ پریده‌تر شده‌اند

و آسمان برای درآغوش گرفتن رنگ‌واره‌های آبی

 بیش از اندازه خاکستری شده

پس چرا در این میان

تو در عین بی‌فام بودن گردش چشم‌هایت

اینگونه میخندی؟

رنج انسان معاصر

وقتی به چشمهای یه نقاشی معاصر نگاه میکنم، ذهنم خالی میشه. این صورت هایی آسیب دیده و به سیخ کشیده شده در عین اینکه زجر میکشن بهم احساس قدرت و زیبایی رو القا میکنن. برای همینه که نقاشی های آفرین ساجدی رو باید مخاطب رهگذر تحلیل کنه. اما نه اون تحلیلی که بر اساس اِلمان های تکرار شده در آثار به وجود میاد. بلکه یه درک عمیق، یه کاتارسیس بی‌انتها بر مبنای زخم‌هایی که بخاطر فرو رفتن مداوم چاقوهای عصر معاصر به ما به وجود اومده.

خود نقاش درباره‌ی آثارش میگه :(در نقاشی هایم زن هایی را کشیدم که غمگینند، اما ضعیف نیستند)

با توجه به تمام این حرف‌ها بنظرم بهتره که باهمدیگه یک سری از نقاشی های ایشون رو ببینیم و هرکدوم نظر خودمون رو راجبش بنویسیم. برای راحت‌تر شدن اینکار بالای هر نقاشی اسم و شماره‌ی اون رو مینویسم. 

یادتون نره که نظر شما باید برگفته از احساس درد پنهانی باشه که توی درونتون ریشه زده. اون غمی که چنگالش رو توی گلوتون فرو کرده و شما با این حال با وجود این درد هنوز هم زندگی میکنید و نفس میکشید.

ضمیمه) من تمام سعیم رو میکنم که افکارم رو راجب نقاشیا ننویسم تا از قبل به ذهنتون چیزی دیکته نشه. اما اگه راجب چیزی کنجکاو بودید ازم بپرسید👀✨

38) چه بلایی به سر نور من اومده؟

| اثری از آفرین ساجدی |


غروب به آهستگی در تاریکی محو می‌شد 

ردّی از شبنم بر چمن‌ها نبود 

تنها قطره هایی بر پیشانی‌ام فروافتاد 

و بر صورتم غلتید 

پاهایم، هنوزغرق خواب بودند 

انگشتانم بیدار 

اما جسمم 

اینچنین کوچک چرا به نظر می‌آمد؟ 

پیشترها، روشنایی را خوب می‌شناختم 

بهتر از این دم، که می‌دیدمش 

این مرگ است که مرا در بر گرفته 

اما دانستنش بی‌تابم نمی‌کند. 

| امیلی دیکنسون |

سیلویای عزیزم!

در حال حاضر هیچ چیز من رو وادار به گفتن کلمه‌ی بی‌تابی نمیکنه. من بیشتر از اینکه بی‌تاب باشم خاکستریم. اما نه خاکستری حاصل از سیاه و سفید، بلکه خاکستری رنگی. میدونی تازگیا فهمیدم نه سیاه و نه سفید هیچکدومشون جزو دسته های رنگی محسوب نمیشن، فقط یه بازتاب کامل و ناقص از نورن که توی چشم ما به شکل تیرگی و روشنی بنظر میرسه. و حالا دونستن این مطلب باعث شد بفهمم که توی چرخه‌ی رنگ زندگیم اتفاقات و آدمهایی که زیادی سیاه یا سفید بنظر میان رو جدی نگیرم. چون برخلاف چیزی که بنظر میاد، و برخلاف چیزی که عده زیادی از مردم نمیدونن...اونها حتی رنگ هم نیستن! 

و حالا به این فکر میکنم که من چقدر درگیر و معتاد بودم. انگار توی زندگیم یه سری از موضوعات تبدیل شده بودن به نیکوتین و وجود منو مدام به سمت خودشون میکشیدن. بعد از دود کردن نیکوتین بی‌کیفیتی که بعد از ساعت ها تلاش بدست میاوردم یه سری توهم توی ذهنم شکل میگرفت. اسمشون رو گذاشته بودم آرزو؟ امیدواری؟ یادم نمیاد. اما خوب میدونم که محتواشون چی بود. یه عالمه آدم، یه مدینه فاضله و یه لبخند کشیده که انگار هیچکس نمیتونه اون رو از بین ببره. و من سال ها قدم برداشتم، زخمی شدم و اشک ریختم تا فقط بتونم توهم رنگ سیاهم رو به توهم سفید تبدیل کنم. و الان یه مدتی میشه که توی بازتاب نور سفید ایستادم و فهمیدم که از اون تصاویر تنها چیزی که برام مونده خودمم. ویلی ونکایی که اون لبخند کشیده رو از روی صورتش برداشته و با هیچ ترین چهره‌ی ممکن به سمت یه پرتگاه میره‌. 

من اونو رها کردم، در حالی که به چشم‌های ناامید و درموندش خیره شده بودم دستشو از توی دستم بیرون کشیدم. منی که یه زمانی با افتخار راجب این بخش از وجودم حرف میزدم حالا دیگه حتی توان فکر کردن بهش رو ندارم.

... 

زمانی فکر میکردم که تنها آیینه‌ی شفاف درونم تو هستی، اما حالا بجای بازتاب خود، به لکه‌های نیمه شفاف روی تو خیره میشوم و میبینم که ریشه‌ی تمام دردهایم به تو میرسد. میدانی دیگر عزیزم؟ دردها شنا کردن را می‌آموزند و با سماجت تمام دندان هایشان را به رگ های تو گره میزنند.

صدای خرد شدن تکه‌های های انار سرخ زیر آرواره‌ها...زمانی که نور کوچک و کم سوی درونم را جدا میکردی دقیقا همین صدا را میداد. و من احساس میکردم که در آن لحظه مرگ آغوشش را برایم باز کرده، حتی تو هم برایم احساس ترحم میکنی؟

 ...

سلام. خیلی وقته که چیزی ننوشتم مگه نه؟ همین الانم حس میکنم دستمو کردم توی حلقم و به زور میخوام یه سری کلمه و جمله که توی راه معدم گیر کردن رو بالا بیارم. (نمیخوام بنویسم، نمیخوام حرف بزنم) توی چشمام موج میزنه. اما خب شما نمیتونید چشمهای منو ببینید پس به همین توصیفات بسنده کنید.

راستش...این چند وقت شبیه انیمیشن های دست ساز کاغذی گذشت. ازونایی که گوشه‌ی یه دفترچه یه آدمک میکشی و بعد همینطور تا آخرین برگه ادامه میدی. حالا اگه تند تند صفحات رو بهم بزنی آدمک شروع به حرکت میکنه. با تمام سرعت خودشو به صفحه‌‌ی آخر میرسونه و بعد؟ همه چی تموم میشه. آبان همینطور بود. سریع و بی‌معنا. و حالا من چند دقیقست که به صفحه‌ی گوشیم خیره شدم و نمیدونم از کدوم اتفاق بنویسم.

...

چند دقیقه گذشت و میدونم که نمیخوام چیزی رو اینجا ثبت کنم.

متاسفم که کامنتای بعضیاتون بی جواب مونده.

اینو بگم که من حالم بد نیست. فقط دارم از خودم زخم میخورم. دارم بخشی از خودم رو که زمانی عزیزترین نور درونم بود رو رها میکنم و کم‌کم میپذیرم که توی این دنیا نگه داشتن یه سری چیزها فقط باعث بیشتر درد کشیدنم میشه. چیزایی مثل تاریکی های الهام بخش، گرایش به چیزهایی که با معنای نرمال جامعه فرق دارن و چشمهایی که خیره میشن...اما نباید بشن.

و حالا من دقیقا کی هستم؟ ادمی که با تمام وجود میخواد به تنهایی مطلقش برگرده.

...

همین الان رفتم و برای خودم چیپس و نوشیدنی خریدم (به قول پونیو حکم آبجو و مرغ سوخاری رو داره) دراز کشیدم و به این فکر میکنم که تایم صبح درس خوندنم رو برای جبرانیم بزارم. باید یه جوری خودم رو رفرش روحی کنم و دوباره یه سفر کوتاه به استوپاهای هندی و نمایش یونان داشته باشم. میدونم این پست زیادی عجیب غریب و گنگه. اما واقعا شرایط اینکه بهتر بنویسم رو ندارم. سعی میکنم توی تایم خلوتم به وباتون سر بزنم و کامنت بزارم✨ لطفا مواظب خودتون و نورهای هویتی با ارزشتون باشید...

و اینکه، امیدوارم هیچکس حرف هایی که توی این پست نوشتم رو درک نکنه.

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۶ ۷ ۸
چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan