狂った少女のラブソング

29) 9 اکتبر رو فراموش نکن

(این روزا وب شبیه دفتر خاطراتم شده، هروقت بخوام میام و مینویسم، پاک میکنم و دوباره مینویسم. هیچوقت اینقدر آزاد نبودم)

در یک صبح‌گاه پاییزی

راه‌ام را بر گندمزارهای ‌بهِشت

متوقف می‌کنم

با نارسیس حرف زدم، با ریحانه حرف زدم. یادم نمیاد آخرین بار کی تونسته بودم به بقیه تکیه کنم و اونا بهم بگن که باید خیالم راحت باشه. و من حالا احساس آبی رو دارم که توی پلت شیشه‌ای با رنگ بنفش روشن ترکیب شده...یاسی! هیچوقت نمیتونی بفهمی که یاسی داره چیکار میکنه. و من الان در یاسی ترین حالت ممکن دراز کشیدم و احساس گرسنگی نمیکنم. بجاش دونه دونه ورقه‌های چیپس رو توی دهنم میزارم و مینویسم. بنظرتون چی مینویسم؟ تحلیل!

الان مثل یه تابلوی کوبیسم شدم، از هر بعدی بهم نگاه کنی یک چیز میبینی، هرکس نگاه متفاوتی داره و نگاه خودم بیشتر از همه منو میسوزونه. ذهنم خالیه و قلبمم همینطور. برای اولین بار با بقیه‌ی وجودم همراه شده و نمیدونم باید بهش چی بگم. ازش خجالت میکشم که اینقدر راحت رهاش کردم. میدونم که دیگه نباید اتفاقی بیوفته، دوباره برگشتم به همون مسیر قبلی و این بار با پاهای خودم اومدم. یاد اسکارلت میوفتم وقتی که میگفت امروز بهش فک نمیکنم، فردا بهش فکر میکنم!

و من میدونم که حتی فردا هم بهش فکر نمیکنم. درست مثل همون کاری که اسکارلت میکرد. راستی...کسی رت باتلر رو ندیده؟

 

ضمیمه) از وقتی مدرسه تموم شده تا الان شیش بار باله‌ی دریاچه قو رو پلی کردم. صدای ویالن و سازهای دیگه توی سکوت خونمون میپیچه. میدونی؟ هیچکس هیچ ایده‌ای نداره که چه چیزهای عجیبی مارو آروم میکنه.

26) اتحادیه ابلهان

در اتحادیه‌ی ابهان

بخاطر لکنت زبانت یک گلوله در مغزت رها میکنند

اگر حرف بزنی؟ کنایه‌ها تورا وحشیانه به بند میکشند

تفاوت؟ غیر قابل بخشش

اعتراض؟‌ حق تیر بی چون و چرا

کلمات؟ باید از حصارهای حقیقت آنها رد شود

احساسات؟ مرز‌هایش به کوچکی مغزهایشان است

در این اتحادیه‌ی ابلهان

ناچیز ترین مجازات مرگ است

اگر میخواهی یک مجرم سابقه‌دار باشی

به آنها بگو چقدر ابله هستند

و تو محکوم به حبس ابد در دنیای آنها میشوی.

 

ضمیمه) این روزا حس میکنم یه پیرمردم. درونم در عین اینکه تبدیل به ترکیب رنگ زرد هندی و سبز چمنی با دو قطره سفید شده...خستست. گاهی نگاه درخت‌هایی میکنم که از پنجره میز کلاس بهم خیره شدن و ازشون میپرسم برای اینکار دیگه دیر نیست؟ چقدر دووم میارم؟ چقدر تحمل میکنه؟...و آره...این خیلی درد داره که برای خوشحال بودن شک داشته باشی. خصوصا توی اتحادیه ابلهان. جایی که از ریشه جاکش و کثافته . وقتی به ادمهای رهگذر توی مدرسه نگاه میکنم متوجه مشکل و درد جامعمون میشم...ندیدن، نشنیدن، بولی کردن و نشانه گذاری...اینا براتون آشنا نیست؟ این روزا کف خیابونمون پر شده از اینا...و من به این فکر میکنم که نکنه تمام ما یه روز تبدیل بشیم به وحوش یک نظام که پایه و اساسش بر اساس ابله بودنه؟ ترسناک نیست؟ بهم بگید که دیوانه نشدم...

ضمیمه۲) امروز شیشه ماشین دوستم نارسیس رو مامور خورد و خاکشیر کرد. عه وا نه یه وقت فکر نکنید از قصد بوده، ازونجایی که چشماشون رو میبندن و تیر میزنن این چیزا طبیعیه...یکم ذهناتون رو باز کنید خواهشا!

ضمیمه۳) خیلی سردرگم شدم. 

24) همه چیز صدا دارد/عکس/نگاه

عکس ها فریاد میزنند، نگاه‌ها شعله ور میشوند و مردم مانند گردباد در هم میپیچند. در میان دخترکی با چشم های خسته بخاطر پوششی که در یک محیط دخترانه بر روی سرش ننداخته مجازات میشود، پدر درست مانند تمام مردهایی که به چشم دیده در تحقیر و توهین به او کوتاهی نمیکند و مادر هم چشم هایش را بسته. میگویند اگر موقع سجده چشم هایت را ببندی به خدا نزدیک تر میشوی. او هیچ چیز را نمی‌بیند، اگر هم ببیند دوباره فراموش میکند. فرق ما و شما در همین است، شما حتی ریشه‌ی اعتقادات خود را بیاد ندارید، شما ظلم هایی که در چند قدمی خانه‌تان اتفاق می‌افتد را نادیده میگیرید و تمام وقتتان را صرف ساختن یک ویترین پوشالی میکنید. اما ما؟ درد میکشیم، در نیمه های شب اشک میریزیم و فردا طوری رفتار میکنیم که انگار هنوز هم با شما نسبتی داریم، قضاوت میشویم و ساعت ها در صندلی انتظار روانشناس منتظر می‌مانیم، بعد هم پنهانی قرص هایمان را میخوریم که مبادا باعث شک و تردید شما شود. در کنار تمام اینها...ما فراموش نمیکنیم. حتی اگر مرگ هم باشد، بازهم به یاد می‌آوریم. اما میدانی؟ اگر روزی آزادی را به چشم ببینم و در آن سهیم باشم، اولین کاری که میکنم تلاش برای فراموش کردن تمام چیزهاییست که سال‌ها در گوشه‌ی ذهنم از آنها متنفر بودم، مثل شما و تمام دنیای پوشالی مضحکتان.

 

 

 

 

 

23) روز بخیر آقای کوربه!

درد دارد

وقتی ساعت ها می نشینی

به حرفایی که

هیچ وقت قرار نیست بگویی

فکر می کنی...

گاهی اوقات یه زمان های کوتاهی وارد چرخه‌ی زندگیم میشه. زمانی که مردم نیاز به توضیح دارن. تو وظیفه داری که راجب احساساتت براشون حرف بزنی و این کار میتونه جهت اجتماعی یا دوستانه به خودش بگیره.

چرا اجتماع رو از دوستی جدا کردم؟ چون اگه در برابر اجتماع سکوت کنی عملا نامرئی میشی ( البته اگه سطل زباله‌ی عمومی شدن رو نادیده بگیریم) ولی اگه توی روابط دوستانه سکوت کنی احتمالا اونا با گفتن جمله‌ی درک میکنم یا حتی سکوت از کنارت میگذرن.

مسئله این نیست که من نمیخوام چیزی بگم، موضوع اینه که من از برچسب های جهت داری که ادمها روی همدیگه میزارن خوشم نمیاد. یکیش در رابطه با همین قضایای اخیر...

هرکس احساس درونیش رو به نحو خاص خودش بروز داد، اما خیلیا متهم یا کشته شدن. خیلیا گول خوردن و یه عده‌ای قربانی شدن. اونم فقط بخاطر یه سری برچسب از پیش تعیین شده که کسایی غیر از مردم رنج دیده‌ی حقیقی اونارو آماده کرده بودن.

بگذریم ... دلم نمیخواد با طناب پوسیده گره‌ی ملوانی بزنم، چون دارم با چشمام میبینم که در حال پاره شدنه. طناب های پوسیده از بین میرن حتی اگه زمانی تکیه‌گاه بزرگترین کشتی‌ها بوده باشن.

این روزا هوای نوشتن و حرف زدن زیادی به جونم افتاده بود. اما متاسفانه اون شخص از سفر برگشت و خونه دوباره به روال قبلیش برگشت. حکومت نظامی و گشت خونگی به راه افتاد و تمام چشمه‌های خلاقیت من موقع گرفتن گوشام و نجات دادن مغزم خشک شد. خب ... من فقط سعی کردم بی‌تفاوت باشم‌. روز به روز کتابای اطرافم بیشتر میشن و ساعت برنامم بالاتر میره. ریحانه‌ی صدا قشنگ پشتیبان کمکیم شده و تلاش میکنه بهم امید بده. اما متاسفانه اون فقط کلمات تایپ شده‌ی من رو میبینه نه چشم‌های دروغگوی صورتم رو. فراهانی هم همش سعی میکنه بیشتر به جلو هولم بده، نه فقط من بلکه خیلیای دیگه. و من با چشمای خودم می‌بینم که این راه سیاه لشگرای زیادی داره ... اما ایا من میتونم بالاخره خودمو با این روال وفق بدم؟ نمیدونم.

فعلا که حس میکنم ذهنم خالیه، نه میتونم شعر بخونم و نه بنویسم. عملا به یکی از شخصیت های نقاشی رئال ( روز بخیر آقای کوربه تبدیل شدم!)

اینو میگم 👇

این یه صحنه‌ی رئاله. منظورم از رئال اون مفهومی نیست که بیشتر مردم به اشتباه اونو بکار میگیرن. توی دنیای امروزی ما به یه درخت نقاشی شده که از نظر خودمون طبیعی باشه میگیم رئال. به سیاه قلم های دختر همسایه هم میگیم رئال. اخرشم میگیم ای خدا توی این کشور مردم فقط به رئالیسم توجه میکنن!

( اره دوستان اینطوریه که دارم از حال و احوالم میگم و بعد وارد مکاتب نقاشی میشم ... میو)

رئال به معنای حقیقی یه واقعیت دروغه. اون احساس و رنگی که در ثانیه‌ی اول می‌بینیم خیلی با چیزی که نقاشیش میکنیم فرق داره. نور لحظه به لحظه تغییر میکنه و تمام دنیا در حال حرکته. سوو ... رئالیسمم یه واقعیت بنظر منطقی ولی در عین حال پوشالیه. تازه رئالیسم فقط شامل موضوعات عامیانه مثل بدبخت بیچاره ها یا روستاییا میشه‌. اتفاقات ساده و فقیرانه و تا حدی حوصله سر بر که در اعتراض به تجمل گرایی سبک های پیشین بهشون توجه میشه.

و من دقیقا در اوج این هنر قرار گرفتم، کوله‌پشتی و پیپم رو برداشتم و به آقای گوستاو کوربه صبح بخیر میگم. یک ادم که وظیفه‌ای جز زنده موندن و درس خوندن نباید داشته باشه، آه در بساط نداره و سعی میکنه از دست آدمایی که ازش راجب مشکلاتش توضیح میخوان فرار کنه. آیا من میتونم از این واقعیت مسخره فراتر برم؟ خب این بستگی داره به اینکه امپرسیونیسم ها کی دست بکار بشن و بیان با لکه‌های رنگ آلا پریما طورشون منو نجات بدن.

( حال ندارم این خط رو توضیح بدم⁦(TT)⁩ )

( ولی باید بدم؟)

امپرسیونیسم ها همون ادمای قشنگی هستن که توی نمایشگاه مردودان حاضر شدن. وقتی مردم و اکادمی ها تابلوهای پر از رنگ و نورشون رو دیدم چشماشون رو بستن و گفتن خدا به دور!!! این کصشر ها چیست که بر روی تابلو کشیده‌اید؟

مونه و دوستاشم دستاشون رو کردن توی جیبشون و گفتن این رئالیسم حقیقیه! این واقعیتیه که باید ببینیم! دنیای در حال حرکت با تمام نورها و رنگ های متغیرش ... لکه‌های متفاوتی که در کنار هم تبدیل به خاکستری های رنگی مکمل میشن و امپرسیون، طلوع آفتاب رو تشکیل میدن!

و روزی که من به امپرسیون زندگیم برسم... روز آزادیمه...

( و آلا پریما هم اسم سبک رنگ گذاری امپرسیون ها می‌باشد)

( اینم دوست دختر امپرسیونیسمی منه)

واو...وقتی شروع به نوشتن کردم حالم یکم گرفته بود اما الان حس بهتری نسبت به خودم دارم. درسته که گاهی توی خوندن مطالب درسیم کوتاهی میکنم اما مطالب درسیم هیچوقت مرتکب خیانت نمیشن.

!shame on me

بگذریم. فعلا که نوشتن راجب رنگ و نور قرار نیست تاثیر زیادی بزاره چون هنوزم یه مسافر خسته‌ کننده‌ی رئالیستم که با آقای کوربه توی بار جاده‌ی گندم‌ها مست کرده و با ناامیدی به یه گوشه خیره شده. صد البته که باید عادت مست کردن با افکار عجیب غریبم رو کنار بزارم چون از شنبه باید برم مدرسه و هنوز هیچ خبری مبنی از تعطیل شدنش بهم نرسیده‌. این چند روز همش درگیر انتقال مدارک تغییر رشته و مرجوع کردن کتابام بودم و حدس بزن چیشد؟ زندگی برای اخرین بار راه منو به مدرسه‌ی معارف کشوند تا من بتونم با خیال راحت توی ذهنم یه تف بندازم دم در اونجا (تف انداختن کار دادائیسمه نه من!) ( دادا... اسم یه سبک هنری داغانه، مونالیزا با سبیل رو دیدید؟ اون کار دادائیسماست)

اره خلاصه...از همون لحظه که چشمم به حیاط کوچیک مدرسش افتاد حالم بد شد. تمام گلای عزیزم ... اسکارلت و رت باتلر و بانی... همشون رو کنده بودن و ازشون فقط چندتا شاخه‌ی خشک قلمه زده باقی مونده بود. تنها چیزی که من توی مدرسه دوست داشتم گیاهای قشنگش بود که به لطف انرژی های منفی اونجا به فاک رفت. ( البته کاکتوسا و برگ انجیری سالم بودن، چندتا نی‌نی جدیدم بهشون اضافه شده بود) اما خب زیبایی این گیاها اصلا به چشم نمیومد و همش به لطف دکور دفاع مقدسی ناشیانه‌ای بود که این حضار ساخته بودن. ( بیشتر شبیه تونل وحشت بود) اوج خلاقیشون این بود که کف دستاشون رو قرمز کرده بودن و کل مدرسه با دستای مثلاخونی دیزاین شده بود. اون گوشه کنارم چندتا گونی خاکی گذاشته بودن به عنوان سنگر... خلاصه که خیلی تاثیر گذار بود. دیگه گذشت و کارای اداری رو انجام دادیم. دیگه رفتم که رفتم و بدون هیچ تف انداختنی راه من از اون مدرسه جدا شد. تنها چیزی که برام باقی مونده یه سری عکس از دوستای گل و گیاهیم و کلی خاطره‌ی بده :")

این کوچولو اسمش بانیه :)

امیدوارم توی بهار بازم به دنیا بیاد ...

هرچند من دیگه نیستم تا ازش عکس بگیرم.

و حالا که میخوام ادامه‌ی این پست رو بنویسم به آخر هفته رسیدیم. روزی که قد و آستین مانتوی آخرین سال تحصیلیم رو کوتاه کردم و گزارش درسی اخر هفتم رو نوشتم. از شنبه قراره یه سری ادم جدید وارد دنیای من بشه و من مثل سگ پنیک زدم. و حالا دارم به این فکر میکنم که با این موهای قرمز زیادی توی چشم میام ... فاک ... ( حالا اگه به چشم یه سری جداب بیام...عیبی نداره، این بار رو میبخشم) ولی امیدوارم همه چی خوب پیش بره، البته که همچین چیزی امکان نداره. پس باید برای قوی‌تر شدن تلاش کنم تا دردا کمتر به چشم بیان. کاش یکم شرایط روانیم بهتر بشه و بتونم دوباره قلم قلبیم رو بدست بیارم. اون روزایی که افسردگی داشتم خیلی راحت ازش استفاده میکردم، اینو با خوندن پستای اول وب فهمیدم. اما من اونو نمیخوام، اون کلمات زیادی درد دارن‌‌. افسردگیم حالا کمرنگ شده و من دارم سعی میکنم یه سری رنگ جدید به خودم اضافه کنم... اما اینکار آسون نیست، میدونی که؟

 

ضمیمه) توی این بی‌نتی های اخیر یه سری به اکانت های قدیمیم زدم. چشمم افتاد به اکانت ایزومی و آکانه و اینطوری بودم که ودف؟ از کجا اینا به ذهنم رسیده بود؟ اصلا چی مینوشتم؟ چیکار میکردم؟

22) دخترک قرمز بود! قرمز!قرمز!

شب هارا به یاد بیاور

دختر و چشمهای خیره به آسمانش

_شاید با ستاره ها یکی شوم

_شاید آنها بازتابشان را انعکاسی از آغوش پندارند

در آن دنیا

داشتن یک ستاره برای دخترهای خوب ننگ بود

درخششی وجود نداشت

زیرا درخشش لبخند می‌آورد

لبخندی نبود

زیرا لبخند دست در دست عشق می‌آید.

دیگران میگفتند که گرما‌ی ستاره ها سرآغاز ارتداد است

زمزمه‌هایشان مثل پیچک تندر تمام شهر را فرا گرفت

و نور بزرگترین خیانتکار شناخته شد

اما درون دخترک نور بود

و نور را باید دید

نور را باید دوست داشت و پرستید

به راستی که ما چشم هایمان را چه ساده بر درخشش های پنهان میبندیم‌‌. آخر هیچکس نمیداند که در پس خیرگی به خورشید چه پیش می‌آید.

کوتاهش کنم‌.

چند سال بعد

ستاره ها تنها یک افسانه بودند

و دختر برای نجات نور

آن را در یخدان کلیسا مخفی کرد

کنار مسیح و شراب‌های پنهانش

اما یک روز که بیدار شد

هیچکس را ندید

چشم ‌هایش سفید بود و سفیدی انتهایی نداشت

دست هایش را چرخاند

با پاهایش قدم برداشت

دنیا گرم بود

انگار که جام حرارت در زمین و آسمان سرازیر شده باشد

تنها سکوت بود

دخترک سردرگم شد

نمی‌دانست

اما من میدانم

که حتی مسیح هم مینوشد

و در میان مستی دل به نور میدهد

و چه چیزی زیباتر از نوری که از میان یخدان بهشت سرازیر میشود؟

به رنگ های قرمز، بنفش و طلایی

همه چیز را ذوب کرد

تمام آدمهای پیچک‌دار

 اعلان خیانت

و زمزمه‌های شب نشین‌

به طلای سختی تبدیل شدند

حالا همه چیز میدرخشید

و درخشش باعث دیده شدن ستاره ها شد

ستاره ها در چشمان سفید دخترک بازتابشان را دیدند. اما دیگر هیچ انعکاس شبح واری وجود نداشت. دخترک خودش ستاره بود، ستاره‌ای که میخندید.

شاید تمام این داستان وهم من باشد

اما یک چیز را خوب میدانم

اگر یک نفر همان اول شمعی را درون دختر روشن میکرد

همه چیز آسان تر میشد.

nullnullnull

بیاید آسون بگیریم، مهم اینه که خودم معنی این متن رو خوب میدونم. معمولا چیزایی که مینویسم رو کلی ادیت و ویرایش میکنم و بعد میبینم توی اونها با صراحت چیزهایی رو گفتم که قابل انتشار توی وب نیست. برای همین معمولا خیلی کم چیزی رو منتشر میکنم که حاوی دست نوشته‌ی دلی خودم باشه. اما یغما گلرویی میگه ساده نویسی نشان از ساده دلی نیست. پس متن اولیه رو نوشتم و فقط پیستش کردم اینجا. یه جورایی یه داستان وهم آلود و سورئالی از اتفاقات این یک سالی هستش که به من گذشت. از اون روزی که بهم گفتن نمیشه، نمیتونی، اجازه نداری، از پسش برنمیای. از اون زمانایی که بهم گفتن خسته نمیشی؟ چقدر ملال‌آور، چقدر متفاوت! اما حالا این صداها تا حد زیادی آروم شدن، منم همینطور. حالا باسمه‌ی موج عظیم کاناگاوای درونم با خیال راحت حرکت میکنه و باعث میشه تمام استرسم رو روی کتابای هنرم خالی کنم.

باید یکم ساده‌تر بگم نه؟ خب ... امتحان تغییر رشته رو قبول شدم :) از رشته‌ای که دوسش نداشتم نجات پیدا کردم :) از زندانم بیرون اومدم و شکوفه های قرمز رنگ قلبم از سرم بیرون ریختن :) وقتی میگم بیرون ریختن یعنی به معنای واقعی :

حتی یک بار هم توی زندگیم با خودم نگفتم موهامو قرمز میکنم و حالا موهام قرمزه و میخوام تا ابد نگهش دارم ⁦o((*^▽^*))o⁩ البته قرمزش یکم آتیشی تره ... اینجا من مقادیری افکت وارد عکس کردم‌... راستی موهامم کوتاه کردم! شماهم وقتی کوتاه میکنید قسم میخورید که تا ابد کوتاه نگهش دارید؟ حنانه نیستم اگه بزار یک سانت بیاد پایین‌تر ...

خب ... همین! این پست صرفا برای ثبت کردن دوتا اتفاق بعید و قشنگ توی زندگیم بود. بیشتر ارزش و افتخار درونی داره. اگه محتوای اجتماعی‌تر میخواید برید پست قبلی رو بخونید.( T_T)\^-^ 

null

ضمیمه۱) ولی من از الان استرس مدرسه جدید سال آخری رو دارم ... آی!

ضمیمه۲) حس میکنم راه زندگیم کلا عوض شده، دارم از اتوبان متروکه میرم به سمت نور. :))

تحلیل ستون شکسته و چند زخم کوچک از فریدا کالو

تحلیل نقاشی نیازمند تحلیل نقاشه. یک اثر بدون شناسنامه‌ی هنرمندش شبیه یه پسرکوچولوی گمشده میون شهربازی میمونه. پس قبل از وارد شدن به اتاق جنایت، بیاید یه سفر کوچیک داشته باشم به غروب هفدهم سپتامبر 1925.

21)𝑚𝑒𝑙𝑜𝑑𝑒𝑟𝑎𝑚𝑎 ✨🏹

( امیدوارم آهنگ پست براتون پخش بشه🔊)

 

تو زیادی از من دور شدی!

فریاد میزنم و دستامو تا جایی که میتونم بالا میگیرم، باد میوزه، لای موهای کوتاه و مژه‌های رنگ شده. زمزمه میکنم، بارها انجامش میدم چون میترسم. اگه حتی باد هم به درستی صدامو نشنوه چی؟

annotation(20/مربا/احوالات دیگر

امروز از سرکارم با تاسف استعفا دادم. برخلاف چیزی که فکر میکردم پولی که آخر کار بهم رسید اونقدرام زیاد و به صرفه نبود و حالا حس میکنم الکی اونهمه زحمت کشیدم. میدونید تعجب میکنم که آدما چطور میتونن اینقدر نسبت به دیگران بی‌تفاوت باشن؟ میدونید چی شده؟ یک ماه تمام یه دخترکوچولوی ۵ ساله تنها به کلاسم اومد و من حتی چشمم به مامانش نخورده بود. هیچ شهریه‌ای هم برای کلاس پرداخت نکرده بودن و من با خودم گفتم حتما با مدیر هماهنگ کردن. اما امروز روز آخر کلاس بود و فهمیدیم نه تنها هیچ پولی نداده بلکه حتی اسمشم ننوشته! و وقتی سراغشون رو گرفتم فهمیدم اسباب کشی کردن و رفتن =) ظاهرا چون خیلی کوچیک بوده مدیر فکر میکرده برای بچه‌های مهد کودک طبقه‌ی بالاست و سوال پیچش نکرده. حالا من موندم و بچه‌ای که هفته‌ای دو روز یک ساعت و خورده‌ای آموزش رایگان دریافت کرده.

و علاوه بر اون چند نفر دیگه هم بودن که مجبور شدم یکی یکی بهشون زنگ بزنم و بگم سلام! ما اینجا خدمات رایگان عرضه نمیکنیم، حواستون هست؟

چهارشنبه امتحان تغییر رشته دارم و اصلا احساس آمادگی ندارم. نمیتونم این استرس لعنتی رو کنترل کنم. اگه شرایط عادی بود شاید میتونستم باهاش کنار بیام اما مشکل اینه که من قراره با تجدیدی‌های یکی از مدارس منطقه امتحان بدم. اونا چون پروندشون توی اون مدرستت و معلمی که سوال میده رو میشناسن طبیعتا وضعشون خیلی بهتره. تازه خیلی از معلما سوالای امتحان شهریور رو به بچه‌ها میدن تا اونا فقط پاس بشن. ولی من هیچکس رو نمیشناسم و تاحالا توی زندگیم تجدید نشدم. پروندمم گوشه‌ی خونست و توی هیچ مدرسه‌ای ثبت نام نیستم. (خنده‌ی عصبی) امشب احتمالا تا صبح بیدار بمونم و فقط سوال حل کنم ... شاید یه چیزایی یادم بمونه و بتونم با استفاده از حافظم وضعمو بهتر کنم.

اگه وقت کنم و بتونم دست به چرخ بشم این گوگولی قراره تبدیل بشه به یه بگ پارچه‌ای ^_^ وقتی تموم شد دوباره ازش عکس میگیرم. دفعه اولم بود که اینکارو میکردم ولی بنظرم خوب شد ... به فکر این افتادم که یکی دیگه با طرح نهنگم درست کنم...شایدم هشت پا؟⁦くコ:彡

امروز به عنوان یه annotation شروع به کار کردم و کتاب بادام تبدیل شد به اولین کتاب چاپی‌ای که بعد از یک سال و نیم با یه روش جدید میخوندمش. حقیقتا حالا فهمیدم که اصلا با نظر زهرا که میگه تندخوانی خیلی مهم‌تره موافق نیستم. وقتی لبه‌ی بیرونی کاغذا رو با توجه به احساسی که بهم داده رنگ میکنم یا وقتی که شعرامو لابه‌لای صفحات مینویسم حس زندگی کردن داره. انگار من وجود دارم و قرار نیست هیچوقت فراموش بشم. کتابا قصه‌گوهای زندگی من میشن و تا ابد داستانم رو برای کسایی که قراره بعدا بخوننشون تعریف میکنن. به این ترتیب بادام با عمیق ترین احساسات درونیم تموم شد و من موندم و کتابخونه‌ای که هیچ ایده‌ای ندارم قراره با چه چیزایی پر بشه. باورم نمیشه که تمام این مدت فقط کتاب الکترونیکی میخوندم...

رز عزیز، مربای نیم پز زندگی من. هنوز خیلی برای نقطه گذاری داستانت زوده. اهمیتی نداره که چطور پیش بره من میدونم و حس میکنم که یه روز از گودال زیر زمینی رد میشی و میری به دنیای اونور دیوار. پس اینقدر با ناامیدی نگو فعلا خبری نیست! مگه چند سالته؟ مگه چقدر عمر کردی؟ گمشو برو از زندگیت لذت ببر نود نده‌ی تخت.⁦(^._.^)ノ⁩

ولی بی‌شوخی(شوخی نمیکنم، لحن صحبم با تو کلا همینه) لطفا دست از نگاه کردن به آسمون برندار. نظرت چیه یه سر با دوستات بری بیرون؟ یا یه مدل موی جدید رو امتحان کنی؟ اصلا برو خرید و بیا برام از دافای شهرتون تعریف کن. اگه اینو میبینی بهم پیام بده و یه ویس با صدای مجری معتاد بفرست.

دوستار تو : گربه‌ی پنجول بزنِ ناتخت.

ضمیمه) من از رنگ آبی و لباسای لش خوشم میاد، اسکچ بوکم بخری خوشحال میشم. :)) 

ضمیمه‌ی دیگر) به لطف آرایشگاه آوا بیوتی‌ مگنولیا نژاد میخوام موهامو رنگ فانتزی بدون دکلره بزنم. امیدوارم فرمولاسینشون عمل بکنه و یه کله‌نارنجی یا حداقل کله قرمز خوشگل بشم.

ضمیمه ۲) موهامو کوتاه کنم؟...نکنم؟...بکنم؟

ضمیمه۳) خیلی خنده داره که اتفاقات زندگیم فقط توی درس و امتحان و استرس و تعلق نداشتن خلاصه میشه‌. اگه خودم نبودم قطعا میمردم.

ضمیمه۴) الان باید برم سراغ جامعه شناسی‌، pms شدم و فقط چند دقیقه لازم دارم تا از درون اشک بریزم. با این حال نه دنیا بهم رحم میکنه و نه زمان. قهوه‌ی من کجاست؟ باید اونو دم کنم و بخورم تا نتونم بخوابم. یعنی قراره همه چی تغییر کنه؟ اول مهر چه احساسی دارم؟ اصلا چرا اینقدر دور؟ چهارشنبه چی؟

خدایا کاش بجای اینکه اون بالا باشی میومدی پایین تا باهمدیگه راجب دوره‌ی هلنیسم حرف بزنیم و بستنی بخوریم. شاید اونطوری بخاطر تمام اتفاقایی که اینجا ننوشتم اینقدر دلخور نبودم. 

چالش ۱۹ سوال مرینا☄️💙

۱. خودت را معرفی کن.

こんにちは!!

ویلی ونکا هستم. یک انسان، دارای حساسیت بسیار زیادی که توسط اینجانب همیشه سرکوب میشه. چند ملاقه‌ی بزرگ عشق و سماجت در نقاشی و معتاد به کتاب و شعر و موضوعات الهام بخش. اندکی رک و مودی، گاهی منطقی گاهی غیر منطقی. دارای شخصیت انحرافی که در حال حاضر با پارانویید (زیاد) مخلوط گشته و اندکی از حد نرمال خارج شده. 

 

۲. یک چیزی را نام ببر که در آن خوب هستی.

متفاوت دیدن آدما و تحلیلشون به وسیله‌ی فن بیان متفاوت.

 

۳. رنگ موردعلاقه‌ات چیست و چرا؟

رنگا برام شبیه پالت آبرنگن، همشون بران محبوب و عزیزن‌. اما آبی تیفانی و بنفش با دو قطره سفید برام خیلی خاصه. چرا؟ چون هشت پایی که مسیر فکریمو تغییر داد این رنگی بود.

 

۴. داستان پشت اسمت چیست؟

همه ویلی ونکا رو میشناسن. مرد جذاب و خوش پوشی که کمی بچگانه رفتار میکرد و واکنش های دیوانه‌وار و پر از ریسکش باعث تعجب مخاطب میشد. کسی که بنظر من معتاد به تاثیرگذاری بود، اما نه روی خودش بلکه روی آدمها. شخصی با ظاهر و باطن متفاوت و چشم های جسور و تاثیرگذار.

برام مهم نیست که از دید دیگران چطور بنظر میاد...من به شدت با ویلی ونکایی که از چشم های خودم می‌بینم همزاد پنداری میکنم. برای همین توی یه تصمیم یهویی شدم ویلی ونکا، یه روز آلبالویی بودم یه روز خسته. حالا هم که تیفانی شدم.

 

۵. دوست داری به کدام کشور سفر کنی و چرا؟

کانادا/ونکوور🇨🇦بخاطر طبیعت وحشی و سبزش، حس زندگی در اونجا برای آدمایی مثل من که به طبیعت علاقه دارن ولی نمیتونن از دنیای مدرن خودشون فاصله بگیرن خیلی خیلی زیاده‌.

ژاپن🇯🇵 چون بخشی از وجودم و اولین عشق زندگیم اونجا جا مونده.

کره🇰🇷 چون صنعت طراحی لباسش به شدت برام الهام بخشه. شبیه یه نمایشگاه لباس دائمی میمونه.

سوئد🇸🇪 چون یکی از بهترین نمایشگاه‌های هنری در اونجا برگذار میشه و آرزوی هر هنرمندیه که حداقل یک بار توی اون شرکت کنه.

 

۶. کارتون موردعلاقه‌ات چیست؟

کارتون مورد علاقه‌ی خاصی ندارم اما انیمه‌ی خادم سیاه برام خیلی محبوبه. فکر کنم چهار یا پنج بار از فصل اول تا آخرش رو ریواچ کرده باشم.

 

۷. میخواهی وقتی بزرگ شدی چه کاره بشوی؟

اینکه چیکار قراره بکنم خیلی سوال ساده‌ای بنظر میاد ولی چون مطمئنم راه‌های زیاد و تصمیم‌های زیادتری وجود داره پس خیلی دقیق مشخصش نمیکنم. فقط اینو میدونم که هرچی باشه در راه هنرهای تجسمیه. 

 

۸. نکته موردعلاقه‌ات درباره دانشگاه چیست؟

برای منی که هیچوقت اجازه نداشتم توی محیط آدمهای به اصطلاح هنری باشم یا حداقل در جایی درس بخونم که منو در مسیر هنرم قرار بده دانشگاه یه فرصت محسوب میشه. یه فرصت برای اینکه خودم رو به خودم ثابت کنم. 

 

۹. فصل موردعلاقه‌ات چیست و چرا؟

پاییز. چون تولدم توی این فصله و حس میکنم اخلاق و روحیاتم هم مثل پاییزه. چند روز بارونی و چند هفته آفتابی همراه با باد سرد. یکی دو روز گرم و دو سه ماه خشک و سوزناک.

 

۱۰. غذای موردعلاقه‌ات چیست؟

پیتزا ... پیتزا ... یادمه یه بار سه روز خونه تنها بودم و صبحونه و ناهار و شام پیتزا خوردم. تا الان هرچی پیتزای ناآشنا به چشمم اومده خوردم، به جز هاوایی! ( آخه ابهت پیتزا با آناناس خراب میشه)

 

۱۱. از چه چیزی میترسی و چرا؟

از اینکه نتونم افسردگیم رو درمان کنم. از اینکه پدر و مادرم تا ابد بخوان باهام لجبازی کنن و رابطمون رو خراب ‌تر کنن، از اینکه حس تنهایی که چهار ساله همراهم شده از بین نره و در آخر اونی که بیشتر منو میترسونه از دست دادن ابرو و آشکار شدن تمایلات درونیمه.

 

۱۲. دوست داشتی حیوان خانگی داشتی؟

یه مدت طولانی از سه نسل عروس هلندی مراقبت کردم. اونقدری توی نگه‌داری از جوجه‌ها تجربه بدست اوردم که بعید نیست چند وقت دیگه تخم بزارم و روش بشینم تا جوجه بشه.

ولی متاسفانه بابام فروختشون و چون غم از دست دادنشون رو تجربه کردم دیگه نمیخوام حیوون خونگی داشته باشم، تازه ... یه بار جوجه‌ی محبوبم فایتر ... توی دستام مرد و این اتفاق اونقدری بهم آسیب زد که حتی با یاداوریشم بغض میکنم.

اما الان از یه سری گربه‌ی خیابونی به صورت آزاد مراقبت میکنم و خب راضیم ازش :") 

 

۱۳. تعطیلات موردعلاقه‌ات چیست و چرا؟

من هیچوقت تعطیلات درست حسابی نداشتم و اصلا خیلی برام غیر قابل تصوره. همیشه دلم میخواست دریا رو ببینم چون تاحالا چشمم بهش نخورده ... دوست دارم به یه سفر طولانی مدت توی یه هتل خوب برم (وقتی از امکانات رفاهی دور میشم کاملا خلقم تغییر میکنه) دلم میخواد جایی باشم که خیلی زیاد بارون بباره و بافت طبیعی داشته باشه. جایی که بشه با مردمش ارتباط برقرار کرد و از صبح تا شب بتونم کتاب بخونم، پیتزا بخورم و نقاشی بکشم.

 

۱۴. یک فانتزی موردعلاقه‌ات را بنویس.

یه سری مدل زنده برای کارای اروتیکم پیدا کنم:")

نمایشگاه هنریمو بزنم و بتونم به سطح یامادا سان، کسی که توی آبرنگ تحسینش میکنم برسم.

بهشون میگم فانتزی چون خیلی دور از دسترس بنظر میان. امیدوارم چند سال دیگه از فانتزی بودن خارج بشن.

اها و اینکه دلم میخواد استریت اسکیت انجام بدم⁦...⁦༎ຶ‿༎ຶ⁩ این دیگه خیلی فانتزیه...

 

۱۵. لباس موردعلاقه‌ات چیست و چرا؟

لخت بودن. من دوست دارم برای بقیه لباس طراحی کنم و اونارو در بهترین وجه ممکن ببینم. چون خودم همیشه بخاطر خانوادم مجبور بودم لباسای محجبه بپوشم و خب ... (HATE) اما اگه نوبت خودم برسه و بتونم بالاخره یه روز پوشش خودم رو داشته باشم ترجیح میدم توی خونه بمونم و لخت باشم‌. اما برای جامعه از استایل های جسورانه پیروی میکنم. میدونی؟ کفش های تابه‌تا، لباس هایی که از لباس‌های دیگه درست شدن :)) حتی فکر کردن بهشم منو سر ذوق میاره.

 

۱۶. بزرگترین رویایت برای آینده چیست؟

اینکه بتونم آزادانه رویاهامو دنبال کنم ... پس میشه آزادی؟ آره خب. من میخوام خودم از درون حس آزادی داشته باشم.

 

۱۷. پنج‌تا چیز جالب درباره من: ( طبیعتا از نظر خودم دیگه)

✅میتونم توی یک ساعت یا کمتر نقاشی‌هارو تحلیل کنم.

✅ یه بخیه به شکل پیچک روی پام دارم

✅به یه زبان من‌درآوردی و رمزی به اسم (بَغْضْ) صحبت میکنم و موفق شدم اونو به یک نفر یاد بدم😂

✅ با گل و گیاهام خیلی جدی مکالمه‌های طولانی انجام میدم و برای هرکدوم توی ذهنم یه صدا و شخصیت جدا ساختم.

✅ اینو نمیگم، اگه خواستید شما بگید.

 

۱۸. چه چیزی خوشحالت میکند؟

چیزهای زیادی! ولی مهم‌تریناش ایناست:

✅آدم‌های الهام بخش و چالش برانگیز

✅کتاب های مخفی و دست دوم با دست نویس هایی از دیگران

✅لباس‌ها و هنر

✅آرامش پنهان مذهبی

✅بها دادن به شهوت 

✅موسیقی‌هایی که کسی از وجودشون خبر نداره

 

 

۱۹. چه چیزی ناراحتت میکند؟

بازم خیلی چیزا ... ولی اونایی که فعلا ممکنه درگیرشون بشم : 

✅افسردگی

✅هموفوبیک‌ها

✅تعصب بی‌جا

✅رادیکالی بودن

✅ آدمهایی که فقط سیاهی های بقیه رو میبینن

✅نصیحت هایی که عجولانه انجام میشن

✅سکوت‌ اجباری

✅ کسایی که برای روابط تلاش نمیکنن

 

ضمیمه۱) منبع چالش

ضمیمه۲) وب مرینا در حال حاضر مکان امن منه. اونقدر برام قشنگ و عزیزه که دلم نمیومد منبعش رو بزارم. هعی ... وبایی که اتفاقی پیدا میشن خیلی خاصن، دورشون بگردم.

ضمیمه۳) یادش بخیر منو یاد وقتی انداخت که وب جیران رو پیدا کردم. آهای لیدی فکر نکن حواسم نیست! تو اون پست منو با اینکه وب پاک شده توی پیوندات نگه داشتی درحالی که من رهاش کردم. هروقت می‌بینمش لبخند میزنم ... لعنتی ...

19) امروز خوب نیستم

از میان مژه‌هایت گل های ظریف عروس روییده و آزالیا وحشیانه دنده‌هایت را به بند کشیده. ضریف، زیبا و شکننده درست مانند چشمانت که باید آن ‌هارا ببوسم، ای کاش تنها عملی که میدانستم تماس لب‌هایم با پوشش رنگ پریده‌ی پلک‌هایت بود. تو با سبزی تنیده‌ شده‌ای با شاخسار پیوند خورده‌ای. حتی پرستیدنی‌تر از طبیعت، بهار میشوی و در من جوانه میزنی. اطراف من لکه میدوی و از لابه‌لای سنگ‌ریزه‌های مرده‌ی کلماتم همیشه‌سبز های رقصان را هدایت میکنی. من با تو یکی میشوم و تو با من. افسوس که زندگی بسیار دشوار و غم‌انگیز هست. چطور میتوانیم یک نفر را تنها با در آغوش گرفتن در کنار خود نگه داریم؟

عزیزترین گل من ... باید با هم حرف میزدیم. من محتاج یک نگاه بودم تا جمله‌هایم را از ابرک‌های نگارگران ببارانم. جمله‌ای از تو که مرا از بند ننوشتن رها کند. باید با هم حرف میزدیم تا چیزی بنویسم. راه رهایی احساسات بادامی من در نوای حنجره‌ی تو بود! در صدای تو و در نگاه تو! اما کافی نیست...ما آنقدر شبیه به یک دیگر بودیم که همدیگر را در آینه‌ی آسمان گم کردیم‌. تو در من، من را گم کردی و من در تو، تو را.

 

ضمیمه) نه آغوش و نه بوسه کافی نیست، حتی نگاه کردن هم برایمان چاره‌ای نمیسازد. کلمه! کلمه! کلمه! از آنها استفاده کن و ببین چگونه برایت ریشه میزنم.

ضمیمه۲) چیکار باید بکنم. باید با این بدن و روح چیکار کنم؟ چطور از دستشون راحت بشم ؟ سرم داره میترکه ... از شدت درک احساسات به بی‌حسی رسیدم. شبیه سوختگی‌ای که بخاطر حس زیاد به حسی میرسه. فقط یه اشاره! فقط یه چیز کوچیک برام کافیه اما چرا نیست؟

چشمانم را می‌بندم
و تمام جهان مرده بر زمین می‌افتد
پلک می‌گشایم
و همه چیز دوباره زاده می‌شود
Designed By Erfan Powered by Bayan